دیشب دلم سوخت ...
نمیدونم اینو بنویسم یا نه ...
آخه خیلی عادیه ...
ولی دلم برای عادی بودنش سوخت ...
حدود ساعت 10 شب آیفون زنگ زد ، تعجب کردم یعنی کی میتونه باشه، کسی از پشت آیفون تصویری! ما معلوم نبود .. صبر کن .. نه انگار کله یه آدمه ، فکر کنم یه بچه است ..گوشی رو برداشتم : بفرمائید ... صدای نحیف پیرزنی آمد: سلام .. بچههایم گرسنهاند اگه میتونید کمک کنید .. دلم لرزید .. گفتم صبر کنید الان میآیم پائین .. کمی مکث کردم .. انگار گیج شده بودم بعد به خانمم گفتم از غذای روی گاز بریز توی ظرف انگار فقیر پشت دره ... با کلی زحمت یه ظرف یکبار مصرف پیدا کردیم و از برنج دانه بلند پرنس! و خورشت قیمه! پر کردیم و بردم دم در ، تاریک بود ، صورتش معلوم نبود ، آخ سوخت ... دستم نه دلم رو میگم ، نمیدانم برای کی، ولی سوخت .. ظرف را گرفت و تشکر کرد و رفت و آن لحظه از خودم خجالت کشیدم ...
باز دست به دعا برداریم و برای منجی آخرالزمان دعای فرج بخوانیم ...
الهم ارنی طلعته رشیده...